به سختی سر مبارکش را به سوی فاطمه چرخاند و با اشاره چشم او را نزد خود فرا خواند.
با آستین محبت سیلاب اشک را از گوشه چشمان فاطمه سترد.
آنگاه فرمود:
- نور چشم پدر! پاره جگرم!
این همه بی قراری برای چیست؟
این گریه ها عاقبت تو را خواهد کشت.
بیش از این بر جگر سوخته پدر آتش نزن!
آیا برای چیزی گریه می کنی که از آن گریزی نیست؟
فاطمه اما در میان گریه و بغض پاسخ داد:
-پدر!چگونه چیزی را از من می خواهی که از داشتن آن ناتوانم؟!
من چگونه می توانم باری را بر دوش کشم که کوهها از برداشتن آن ناتوانند؟!
نه پدر! این را از من مخواه!
سخن که به اینجا رسید پیامبر پرده از رازی گشود که چون مرهمی تسلی بخش، دریای متلاطم جان فاطمه را به ساحل آرامش برد.
پس از آن، نگاه حاضران بود که با تعجب به هم گره می خورد.
خدایا! پیامبر مگر چه گفت که این چنین فاطمه را آرام کرد.
او مهر از سر کدام راز برگرفت که چون آبی خنک بر کویر سوزان دل فاطمه بارید؟
آری! آنچه آن روز از گلوی پیامبر بر گوش فاطمه تراوید وعده دیداری دوباره بود.
گفته بود تو زودتر از دیگران به آغوش پدر باز خواهی گشت...
... روزها از پی هم می گذشتند و فاطمه همچنان وعده پدر را انتظار می کشید.
اما بالاخره آن روز هولناک رفته رفته از راه رسید...
او اگر لب فرو می بست و به اشاره و ایمایی فلب دختر را آرام نمی ساخت بیم آن بود که مرغ روح از سینه زهرا به آسمان پر کشد.
...امروزهفتاد و پنج روز است که از آن ماجرای وفات پدر می گذرد.
بانو از صبح فرموده بود تا ندیمه اش، اسماء بنت عمیس، بسترش را بر وسط اتاق بگستراند.
فرزندانش را یکایک بوسید و برای آخرین بار موهایشان را خود آراست.
افسوس که چه زود گمان بچه ها که می پنداشتند مادر بهبود یافته است فرو ریخت.
از همه دلخراشتر لحظه وداع فاطمه با علی بود.
خدایا، علی با فقدان فاطمه چگونه سر کند؟
این همه بارمصیبت و رنج را کجا برد؟
سنگینی بار این فراق شانه های کوه علی را فرو خواهد شکست.
اما مگر کسی را یارای آن است که در برابر مشیت الهی بایستد! او قضای خویش را پیش خواهد برد.
دم دمای غروب بود که فرشته مرگ، درب خانه علی را کوبید.
و ازاین پس علی بود و تنهایی!
شب بود و یک سینه فریاد مولا بر حلقوم چاه!
منبع : سایت تبیان